حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))

کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات..
توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند.
گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه.
چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم.
چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی را
که سر سوخته اش به حالت عصا در آمده را سالم نگه میدارد

 

 و یکی را کوچک ..کوچکتر میکند.
میگم اگه قبول نکردنش باید چه کار کنیم..ها مجید باید چه خاکی تو سر مون بریزیم.
نگران نباش مجبورن مگه دست خودشونه که قبول نکنن.
بچه چیزی خورده حسابی حواست بهش باشه.
آره بابا همین یک ساعت پیش براش کالباس بردم گشنش بشه همشو میخوره.
چوب کبریت ها را به آرامی تکان میدهد..و کنار سوراخی کوچک گوشه ی اتاق میبردو
روی زمین دستش را ضربدری میکند و مدام از کنار هم عبورشان میدهد.
مورچه های ریز و بالدار یکی یکی از آن روزنه خارج میشوند و از روی پایش عبور میکنند..
چوب کبریت ریز را از کنار آن روزنه ی کوچک داخل میکند و بیرون میکشد و دو چوب
کبریت دیگر را کنار آن قرار میدهد

 

 و آرام آرام آن سه دانه ریز..متوسط..بزرگ..را حرکت میدهد.
به گوشه ای میبردشان و از روزنامه ی نصف شده ی

 

 رنگ رو رفته ی گوشه ی اتاق تکه ای میکند
و کوچک و کوچکتر میکند و روی چوب کبریت ها قرارشان میدهد.
برو یه سر به بچه بزن ببین داره چکار میکنه.
توهم یک زنگ بزن دوباره باهاشون صحبت کن.
نزدیک اتاق میشود..در را باز میکند.نگاهش به کالباس های تغییر رنگ داده که می افتد
ابروهایش را در هم میکند.
خاله چرا نخوردی کالباساتو ضعیف میشی ها بخور آفرین ..
اصلا برات تخم مرغ درست میکنم دوست داری.
سرش را به سمت سقف بالا میکند و باز خیره میشود به زن که مدام حرف میزند.
در اتاق را می بندد.
نمیخوره مجید هیچی نمیخوره عجب بچه ی عجیبی اینجوریش رو ندیده بودم.
پس تو اینجا چه غلطی میکنی
من به تو پول نمیدم که بگی نمی خوره برو هر جور شده یه چیزی بهش بده
بخوره باید بچه سر حال باشه میفهمی.
چند تکه کوچک از کالباس میکند و روی تکه کاغذ قرار میدهد و چوب ها را کنارشان.
و تکه ها را روی چوبها میگذارد و بر میدارد
که با باز شدن در همه را به زیر تخت میکند و یه گوشه
آرام میگیرد.بیا دختر ناز و قشنگ برات ببین چی آوردم تن ماهی خوشمزه.
با کم محلی دختر بزور لقمه میگیردو دهنش میکند

 

 صدای گریه اش مرد را به اتاق میکشاند.
چکار میکنی احمق خفش کردی ببینم بچه رو تا فردا...
چی میخوری عمو برات برم بگیرم.
بازم جوابی نمیدهد و سرش را پایین می اندازد.
مرد تلفن را بر میدارد و شماره می گیردئ و مشغول صحبت کردن میشود.
مدام گوشی را دست به دست میکند و با قلمش شماره و آدرس یادداشت میکند.
زهره...زهره کجایی..کدوم گوری هستی چرا جواب نمیدی.
قهر کردی بابا من فشار عصبی رومه بخدا منظوری ندارم ببخشید که باهات
تند صحبت میکنم.
زن سرش را بالا میکند و به چشم های مرد زل میزند.
خب حالا چکار کردی باهاشون صحبت کردی.
آره قراره بفرستیمش سوئد پیش رضا و نرگس.
بهتر از اونا رو سراغ نداشتی آخه این بچه چه گناهی کرده که باید بره زیر
دست اون نرگس.
باز فضولی کردی آخه به تو و من چه مربوطه ما واسطه هستیم فقط همین نه بیشتر.
برو بچه رو آماده کن باید بریم ..یک سه و چهار ساعتی باید یکسره رانندگی کنم.
بچه را از جایش بلند میکند و کیف کوچکی

 

 را به همراه یک ساک نصفه و نیمه از لباس برمیدارد..در متحرک 
پارکینگ کوچک به بالا میرود.
از اون عقب آبمیوه و کیک رو بده بچه بخوره.
خب خاله جون حالا اینارو بخور تا قوی بشی.
به آرامی میخورد و سرش را پایین می اندازد ..به سرفه می افتد و دوباره میخورد.
شب فرا رسیده است..اتومبیل را کنار جاده پارک میکند.

 

اتومبیل دیگری با چراغ دادن به آنها و جواب 
گرفتن با همان رمز نزدیکشان میشود بعد از کلی صحبت

 

 بسته های اسکناس را تحویل میگیردو بچه را سوار میکند.
دخترک با دیدن جعبه پیتزا لبخند میزند و اتومبیلی که در پیچ و خم جاده ناپیدا میشود.

 


داستان کوتاه-((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))-نویسنده-حسام الدین شفیعیان))

یک روز جمعه

ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش

کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم

را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن

بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم آغاز کنم.رقص دود و سیگارهای خاموش شده و مردی که مدام

میکشد و کوتاه میکند و رادارهای فعال ریه های آماده به جذب که همیشه گرسنه هستند..و با اشتهای فراوان می بلعن.

همراه با دود یک نوع قدیمی و آشنا به نام اسپند که نمیدانم چرا اینقدر خفه کننده است.پنجره را باز می کنم و نفس

عمیقی میکشم تا کمی ریه هایم باز شود که به سرفه می افتم بوی گازوئیل و قلقلک بوی بنزین که از هم سبقت

می گیرند و به مسیر هدف کوچ می کنند.ناشتا مثل همیشه به سمت چایی..تنها صبحانه ی بدون مخلفات میروم باید

قند را کم کنم خیلی وسوسه بر انگیزه.چایی بدون طعم بدون رنگ واقعی و بو و عطر..تلویزیون را روشن میکنم

چند نفر نشسته اند و درباره ی تربیت فرزندان و نقش خانواده صحبت می کنند خیلی بی حالن همچین که آدم هوس

می کند بزند زیر آواز و مدام بخواند.کانال را عوض می کنم برنامه آشپزی مردی که یک جا ایستاده و مدام

دستور میدهد تا سر نهایت آموزش فلافل را به همه یاد بدهد آنهم کم هزینه درست کردن فلافل برای بچه ها.

کانال را عوض میکنم در مورد ورزشه آنهم عمومی و منم که حال انجام خصوصی آن را ندارم و با خودم

مدام تکرار می کنم که در آن همه بوهای مختلف که بر همه ی آنها مدام در حال جذب شدن هست چه حالی می کنند

که دارن در یک روز دلنگیز فکر می کنند که سلامتن و کانالی که دیگه عوض نمیشه و تصویر سیاهی که بر همه ی

آنها پیشی می گیردو تمام میشود.ساعت 12بعد از ظهر یک روز جمعه است..لباسم را عوض می کنم تا بیرون بروم

اونم از چار دیواری سرد سرد.

میترسم چیزهای شیرین بخرم دندانهایم یکی بعد از دیگری خرابتر از یکی قبلی پیش می روند تا آن دندان بی عقل

نمی دانم اضافه ی الاف که حسابی کفریم کرده که از منوی دندانپزشکان فرار می کند.آخه میترسم نه از تیغ تیز بلکه

از تیغ زنی آن که بدجور وحشت میندازه به خالی بودن یک تکه پارچه ی تار عنکبوت بسته.

چند دست درهم..تلفن های کارتی و گوشی های داغ شده..همیشه از پشت سر ایستادن بدم می آید چون که ممکنه انفجار

صوتی اتفاق بیفته براهمینم هست که اینقدر کمیاب شده این کارت دو هزار تومانی ضروری ضروری.

می خوام برم کافی نت در راه آن هستم تا به بی راهه نروم تا میرسم.

و میز های پرو گوش های پر و خنده های بلند و کوتاه چند پسر و دختران تک و دونفره مشغول تحقیق علمی و تخیلی

هستن.بی خیال میشوم ولی نمی شود آخه بوق ما قطع خیلی خیلی قطع بوق نداره سوت و کوره شاید اگر منم تحقیق

علمی و تخیلی میکردم صدای بوق من هم شنیده میشد همش تقصیر این تحقیق های مهمه باید برای این مسائل

سرمایه گذاری بشه تا میشه باید حمایت کرد از این همه انرژی جمع شده و مخ هایی که در حال خدمت به بشر

و مردم هستند.تازه خوبیشم اینه که خیلی حرفا تو دل آدم می مونه که باید بمونه تا پوسیده بشه پوچ بشه و فراموش..

نمیشه که فراموش کنی همیشه در بایگانی ذهنت خاک خواهد خورد .امروز یک روز جمعه است.

پشت شیشه سی دی فروشی می ایستم و پوستر فیلم ها را نگاه می کنم کلی فیلمهای عشقی دست تو دست

فیس تو فیس هندی ایرانی ژاپنی. و فیلمهای بکش بکش هیجان و آدم فضایی زمینی از ما بهترون های خیلی

خیلی هالیوودی.

به دکه ی روزنامه فروشی میرسم روزنامه های روز پنجشنبه و حتی چهارشنبه و سه شنبه یکی از آن قیمت

پایین هایش را برمیدارم و به سمت پارکی در آن نزدیکی حرکت میکنم و صندلی سرد سرد پارک.

صفحه به صفحه با دقت می خوانم صفحه ی فرهنگی را با آهی از ته دل برق میزنم و صفحه ی اقتصادی

که حتی به آن فکر نمی کنم چون که ممکنه فیوز جیبم به مغزم فشار بیاره و آتیش سوزی راه بیفته.

صفحه ی حوادث و ریز و درشت شدن چشم هایم و صفحه ی سیاسی کلی شارژ میشوم چون بعد از مدتی

کمی می خندم و اینکه خیلی ها که فکر می کنند حتما دارم اس ام اس خنده دار با حال رو از مجله ی زرد تاریخ

گذشته ای که لا به لای روزنامه ها حتما مخفی شده میخوانم منظورم همان چشم ها هستن.این چشم ها بعد از کلی

نگاه کردن و متلک پرانی از صبح تا ظهر خسته شده و حالا که ظهر شده بیکارن و یکی مثل من میشه سوژه فردی

که روزنامه میخواندو میخندد.و صفحه ی نیازمندیها و قسمت کار همه را دور میزنم خیلی آرام و گاهی تند و باز آرام

اینها هم از ما بهترون میخوان مثل فیلمهای هندی ایرانی و ژاپنی پس تکلیف فیلمهای بدرد نخور چی میشه باید تاریخ

مصرف دار بودن این فیلمها را برداشت تنها چیزی که هیچوقت تاریخش نمی گذرد و گرسنگی و چشم های تیزبین

گاهی به گاهی بگیر نگیر و گوش های کری که گاهی خوب می شنوند.و صندلی گوشه ی پارک که سایه ای آن را احاطه کرده

و از برکت درخت نیمه خشک با معرفت که خیلی کاره کمرش نشکسته.چند پیرمرد در حال صحبت کردن هستن حتما دارن از

مصدق تا رضاخانو یک دور تاریخی میزنن و اینکه آن زمان یک دونه نمی دونم چی چی یک قرون بوده و حالا شده پنج برابر

و حتی کنتور که نداره شده نمیتونم بشمرم.

برمی گردم به خانه غروب بی خاصیت همیشه یاد آدم می ندازه که چقدر ما هم داریم به تاریخ می پیوندیم و روزی میرسه که بچه های

بچه های آدم فضایی ها بشینن و بگن یادش بخیر قیمت شاخک هایمان آن زمان اینقدر بود و حالا قیمت یک نمی دونم قطعه ی مغزمون

چقدر شده خدا می دونه یک روز جمعه باشه یا اصلا دیگه روز نباشه و همجا بنفش باشه و یا شایدم خاکستری و یا صورتی.

 

داستان کوتاه-یک روز جمعه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389

چند قطعه از زندگی شهری

در کیفش را باز میکند و پلاستیک را در می آورد.شکلات پیچ بالای ساندویچ را باز میکند و برگهای کالباس که عطر خوش بویی را پر میکند و دوغ کنار دستش را ساندویچ را گاز میزند برگهای کاهو و خیارشور.دوغ شیشه ای را سر میکشد و نگاهی به اطرافش میندازد.مردی آن طرف روی صندلی پیتزا میخورد .سس را باز میکند و فشار میدهد و لباسش قرمز میشود.کمی از پیتزا برای گربه ای که آرام میو میو میکند میندازد و گربه دهان میزند و با  دست میشکافد تا یک تکه گوشت را بخورد.زنی آن طرف در حال قدم زدن هست.زن چترش را باز میکند و میبندد و دوباره باز میکند و میبندد.دنبال کودکی میدود و صدایش میکند باز دنبال کودکی دیگر و باز چترش را باز میکند و میبندد و یدفه صدای بلند خنده.آن سمت پیرمردی رد میشود و به زن چیزی میگوید چتر را به پای پیرمرد میزند و پیرمرد بلند میخندد و دستش را به سرش اشاره میکند و رهگذران که رد میشوند نگاه اخمشان باز شده و میگذرند.زن چترش را کنار میگذارد و شروع به گریه میکند.پیرمرد نزدیک میشود و چایی را به او میدهد رهگذری رد میشود و حرفی میزند که پیرمرد با چتر دنبالش میکند چند قدم رفته نفس نفس می افتد و مینشیند زن میخندد.مرد ساندویچش را تمام میکند.روی صندلی دراز میکشد رفتگر جارو میزند و مرد که بلند میشود و تکیه میدهد چند باری کنار پای مرد را جارو میزند و باز همانجا را جارو میزند .مرد پا بالا و پایین اینور آنور میشود. و یدفه دوربین به جلوتر می آید و عده ای لبخند زنان دوربین را با دست به او نشان میدهند و او دست تکان میدهد.زن چتر بدست نوشابه با دوغ قاطی میکند و در لیوان پلاستیکی میریزد و میخورد و باز میخندد. و بلند میشود و میرود.پیرمرد جای او مینشیند و روزنامه را در می اورد و جدولی که با سختی حل میکند و باز دوباره دراز میکشد و بلند میشود و ظرف را جلوی پایش میگذارد و تکه ای کاغذ دیگر نمیشنود.مرد پیتزا را تمام میکند و بلند میشود به این سمت و آن سمتش نگاه میکند و مدام هی این سمت میرود و باز برمیگردد سر جای اصلیش.دوربین عقب وانت گذاشته میشود و ده نفر دیگر از کنار درختان در امده و سوار وانت میشوند وانت روشن نمیشود که ده نفر آن سه نفر پیاده هل میدهند روشن و صدای اگزوز که مثل تراکتوری اعلام روشن شدن و پریدن بالا و رفتن.مرد بلند میشود دور و برش را نگاه میکند و  پلاستیک تخمه را در می آورد مدام میشکند و پلاستیک ساندویچ پوست تخمه میشود پسرکی رد میشود سر تکان میدهد مرد پلاستیک را نشان میدهد باز پسرک سر تکان میدهد و مرد تخمه تعارف میکند باز سر تکان میدهد  مرد دیگر تخمه نمیخورد باز پسر سرش را تکان میدهد مرد خیره میشود تا پسر هدفون را در می آورد از گوشش و میدود.مرد تخمه را تندتر میخورد تندو تندتر و باز آهسته. بلند میشود هوا بارانی هست نم نم باران پلاستیک را خیس میکند و پلاستیکی که به سطل زباله انتقال پیدا میکند و مرد ساعتش را نگاه میکند و راه میفتد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

تلخ و شیرین

((تلخ و شیرین))

وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود.
خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی..
رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد .
.دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک
با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود.
ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا
اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه
وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم.
ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم..تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم.
آخه اونا چند تا خونه بالاتر از ما می شستن.اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم برخورد کردیم 
هنوز فحشی که به من داده بود رو یادش نرفته..
زل زده بود و ابروهاش و تو هم کرده بود ..یک دستشو به کمرش زده بود
و یک دستش هم نون هاش و بقل زده بود ..مردتیکه دست و پا چلفتی
احمق..بازم مثل همون روز زدیم زیر خنده ..آره همون روزم بعد از اینکه حسابی حالم رو گرفت خندش گرفت.
هیچوقت نمیتونه صد در صد جدی باشه
یعنی اگرم بخواد ادای آدمای جدی رو در بیاره بازم باید بخنده.اصلا یکجورایی از همین اخلاقش بود که خوشم اومد.
از آدمای صد در صد درگیر و سخت گیر الکی بدم میاد اون خودشه بدون هیچگونه اضافات و نقش بازی کردن صاف صاف.
سفارش دو تا قهوه دادم ..شیرین گفت من کاپوچینو می خورم.خندم گرفت ..ولی تو خودم خوردم و به دور ور نگاه انداختم ..
همیشه وقتی از چیزی خندم می گیره باید حواسم رو پرت کنم والا حتما طرف مقابلم میفهمه که به اون خندیدم.
دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم و تا می تونستم قانون شکنی می کردم
یک نوع لجبازی با اسم قانون داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.
این لجبازی از زمانی شروع شد که 15سال داشتم و تازه به کفتر بازی رو آورده بودم و حسابی هم به کفترام خو گرفته بودم و خیلی 
دوسشون داشتم.همه دنیای من خلاصه شده بود تو همون ده تا دونه کفتر..ولی یکی از همسایه ها برای اینکه هیکل چاق و موهای هفت رنگش
رو نبینم ..که اونم زمانی دیدم که با دست هی بهم اشاره میکرد که از بالای پشت بام برم پایین.که یکوقت ماه شب چهارده روئت نشه
و همه یکوقتی نبینن که این ماه چرا اینجوری آفت زده.پاسبون خبر کرد و تمامشون رو بردن ازم تعهد کتبی گرفتن که دیگه کفتر بازی نکنم.
برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود.از کنارش که رد شدم همینجوری که زیر چشمی منو نگاه میکرد بهش متلک پروندم.
اونم با حاضر جوابی جوابمو داد و چند تا بدترش رو به خودم گفت.یکجورایی کم آورده بودم در مقابل زبون همه فن حریف اون..
شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش می کنه..رد رژلب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه.یه نیم نگاهی به من می کنه.. خیره
بهش نگاه می کنم همچین که سرش رو می اندازه پایین و با ناخوناش بازی می کنه.انگاری مثل گذشته ها دیگه دوست نداره زیاد 
نگام کنه و مثل وقتایی که زل میزد به من و میگفت برام بخون دلتنگی کنه و منم براش بخونم .حالا دیگه مدام باید صدای زنگ گوشی 
خودش رو که مثل پارازیت رشته ی افکارمو بهم می ریزه رو با رد تماس طبیعی کنه.
دیگه لاک قرمز نمی زنه..عاشق رنگ قرمز بود.پولاش و که جمع می کرد می رفت و لاک می خرید.و با چه هیجانی همیشه میگفت
که رفته و چی خریده و از من نظرمو درباره ی رنگش می پرسید که خوشم میاد یا نه..که همیشه میگفتم آره قشنگه.
بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد.مادرش هم خانه داری می کرد.زن خیلی مهربون و نگرانی بود
البته علتش هم برادر شیرین بود که مدام دعوا میکرد و مادر بیچاره که در غیاب پدر باید جواب شاکی های اونو میداد و ازشون رضایت 
میگرفت.پدرش هم وقتی که می اومد یا بساط منقل و دودش برپا بود و یا عرق خوریش.یکجورایی تو خودش حال میکرد زیاد با کسی رفت
و آمد نداشت..یا تو جاده بود و همیشه هم که پیش خانوادش بود یا خمار بود و یا با مادر شیرین بحث میکردن و صداشون تا خونه ما میومد.
پدرش هر چی از دهنش در می اومد به زن بیچاره میگفت.برای همینم بعضی موقعا پشت سرش آب نمی ریخت.
هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد..ازش پرشیدم که شوهرش چه کاره ی..مکثی کرد و با کمی تعمق من من 
کنان گفت راننده کامیون..معلوم بود که داره دروغ میگه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود رو به من گفت.البته هنوز این خصلتش رو از دست
نداده که اگه تو دلش غم وغصه ای باشه باید حتما با گریه کردن همراهش کنه و خودش رو تخلیه روحی کنه..گفت شوهرش اعتیاد به مواد مخدر داره 
اونم شیشه و باز زد زیر گریه و با گوشه ی دستمال اشکای سیاه شده ای که انگار دنبال بهانه ای بودن تا سد رو بشکنن و مثل سیل سرازیر بشن رو 
پاک میکرد.از اینکه مدام به بهانه های مختلف اونو میزده و ازش میخواسته به خاطر اون لعنتی تن به خواسته های کثیف اون بده.
اینجاش یکجورایی من هم کنترل خودمو
از دست دادم و اشکامو غافلگیر کردم و زود پاکشون کردم ولی شیرین فهمید
و سرش رو دوباره پایین انداخت منم با خیال راحت
راهشون رو باز کردم و قطره قطره که میخواستن زیاد بشن با دستمال خشکشون میکردمو انگار نه انگار که منم دارم با اون میشکنم
و نگاه هایی که دیگه حوصله ای برای عاشقی نداشتن.و در غم فرو رفته و به زمین و فنجان دوخته شده بودند.
و اینکه بالاخره با هزار مصیبت و بدبختی تونسته با پول راضی کنه شوهرش رو که طلاقش بده البته با پول یک پسر مایه دار
که عاشقش شده بوده.و البته اینکه بعد از مدتی سوءاستفاده و قول دادن های الکی که برای ازدواج داده زیر همه چیز زده و شیرین و ول کرده.
همیشه روز آخری که بی خبر گذاشتن و رفتن از جلوی چشمام مثل یک کابوس رد میشه مثل یک فیلم کوتاه.به خاطر دعوای برادر شیرین و 
فرار کردن از دست شاکی ها و پدری که انگار نه انگار که خانواده ای داره مثل اینکه تو شهر دیگه یک زنی رو صیغه کرده بوده و بی خیال 
اینا شده بوده و گاهی که خیلی دلش میسوخته خرجی میفرستاده.
از کافی شاپ اومدیم بیرون ..شیرین روژش و در آورده و دوباره به لبهاش کشید ..
از من خداحافظی کردو کنار خیابون ایستاد.به اولین کوچه
که رسیدم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم.چند ماشین جلوش توقف کردن
بالاخره سوار یک 206شد.راننده دور زد من همچنان
شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

جایی دور جایی نزدیک...

اسمت چیه؟پنچره را باز میکند,صدای جیر جیرک,نگاه کن دشت سرسبزیه ها.نه دشت کجا بوده,اینجا راه آهنه,نگاه کن,درختانو دارن پشت سر هم میرن, کجا؟دارن میرن تا همه جارو سر سبز کنن؟اسمت چیه؟نگاه کن؟کجارو؟اونجارو؟کلاغه داره تو دشت پرواز میکنه؟اونجا مزرعه هست.نه اونجا چهارراه هست؟چه چهارراهی؟چه مزرعه ای؟چه درختی؟چه کلاغی؟همش خیابونه؟نه نگاه کن اونجا یه مغازه هست یه پیرمرده نشسته داره به پرنده ها غذا میده؟چه پیرمردی؟چه غذایی؟خب پس نگاه کن سربازارو دارن میان حمله کردن تو همون دشت نگاه کن دارن همه جارو آتیش میزنن؟کدوم سربازا؟کدوم آتیش؟خب اصلان نگاه نکن تو همه رو خیابون ببین؟همجارو راه آهن ببین؟اما من نظرم اینه که اونجا جنگه؟چه جنگی؟دشت رو نگاه کن؟اونجا حمله کردن؟اونجا یه دشت وسیع هست.میخوا اون دشتو به آتیش بکشن بعد میخوان اون پیرمرده که دم بقالی هست رو اسیر کنن.بعد میخوان ریل قطارو مسدود کنن؟خب بعد چی؟ولی الان همش خیابونه؟ بنظرت اونا آدم جنگین؟نه ولی اون پیرمرده که داره میره یه پیرمرد جنگیه؟آهام دیدمش چرا موهاش دم اسبیه؟جلو سرش خالیه اما پشت سرشو دم اسبی کرده؟ اون میخواد بگه درسته جلو سرم ناحاصلخیزه؟اما مهم پشت سرمه.که هنوز حاصلخیزه؟مثل یه مزرعه میمونه که درو شده اما هنوز امیدواره؟اون یه سرباز جنگیه؟داره میجنگه؟با چی؟با قسمت؟مهم موهاش نیست؟مهم انگیزه ایه که داره؟انگیزه باقیمانده ها؟انگیزه خیلی مهمه؟راستی نظرت درباره کلاغ چیست؟کلاغم میتونه پرنده باشه منتها دید ما مهمه؟کلاغم اسیره؟اسیر چی؟اسیر سیاهی؟میخواد از سیاهی به روشنایی برسه؟ولی بنظرم کلاغ اسیر نیست؟چرا؟ چون کلاغ میتونه بپره؟طاووسم میتونه بپره؟مهم اینه که چجوری؟کلاغ هم قشنگه؟کلاغ هم زیباست؟منتها کلاغ سیاهه؟کلاغ سفیدم داریم ها؟آهام زاغ رو میگی؟خب ببرم گربه سانه؟منتها گربه همون فشرده ببره؟مثل تمساح  ؟خب مهم اینه که زنجیره حیات هنوز جریان داره؟دید ما هست که مهمه؟کلاغم زیباست؟تمساح هم زیباست؟ولی بنظر من کلاغ جنگی نیست؟چرا کلاغم جنگیه؟چه جنگی؟جنگ سر بقا هست؟چه بقایی؟راز بقا؟نه سر زندگی هست؟اونا کلاغا خیلی زیادن؟منتها مفیدن؟کلاغم مفیده؟همه موجودات مفیدن؟منتها پتانسیل اونا با هم فرق داره؟ اسمت چیه؟اسم تنها یک لقبه مهم اینه که رسمت چی باشه؟رسم آدما مهم تره تا اسم آدمها.اسم آدمها در صورتی میمونه که رسم درستی داشته باشن.اگه رسمت بد باشه اسمتم دیگه فایده نداره اما اگه رسمت درست باشه اون موقع اسمت چیه دیگه معنی نداره رسمت چیه مهم میشه؟ دشتو راه آهن و سر سبزی و صلح تنها موقعی معنی میده که امیدواری باشه.مثل خیلی آدمها.که با همون باقیمانده هر چی از هر چی بتونن امیدوارانه حرکت کنن؟زیبایی درون مهمتره تا زیبایی برون؟آدم اگه زیبایی درون نداشته باشه زیبایی برون فایده نداره.اما اگه زیبایی درون پیدا کرد زیبایی برونش میشه رفتارش؟آدمها یه بد درون یک خوب درون دارن؟اگه بد درون بر بد برون غلبه کنه دیگه روشنایی ندارن میشن تاریکی؟اما اگر بد درون دیو سیاهی رو بیرون کنن همش میشه زلال همش میشه سمت نور؟مهم حفظه اون خوب درونه؟که بد درونی نشه؟جنگ جهانی آدمها درون خودشونه؟گاهی حمله به سمت قلب؟گاهی به سمت مغز؟گاهی به سمت زبان؟گاهی به سمت رفتار آدمها هست؟صلح آدمها هم همینجوریه؟ اما اگه دشت سر سبز سیاه بشه میشه همون قضیه راه آهن که دیگه نمیره؟می ایسته؟زندگی ما آدمها راز بقا نیست؟زندگی ما انسانها راز تفکره اگه تفکر رو برداری میشه آدم ماشینی آدم ماشینی میشه آدم آهنی؟آدم آهنی میشه آدم فاقد روح انسانی میشه آدم بقا گرا؟ اما اگه بقا برای زیستن باشه تفکر زیستن توش شکل میگیره؟بقایی میشه جدا از بقای صرف برای فقط خود میشه راز زندگی برای هم.اگه پرنده ای باشه که بقیه پرنده ها هم بیان بشینن و دونه بخورن با هم خوبه.اما پرنده اگه دونه رو فقط برا خودش بخواد پرنده دیگرو نمیزاره دونه بخوره.کلاغ یا زاغ میتونه سفید و سیاه باشه؟اما مهم اینه که چجور کلاغی باشه.ذاتی کلاغ یا کلاغی که مفید باشه. حالا نگاه کن پنچره رو ببند دوباره باز کن ببین همه اونها دیگه خیابونن  نه دشتی هست نه راه آهنی مهم دید ماست که چی برداشت کنه.اون آدما رو آدم جنگی ببینه یا آدم زندگی.اما همون آدما زمانی جنگی میشن که نتونن تو همون خیابون راه برن.میشن آدم جنگی تدافعی.آدمها هم تفکر دارن هم قدرت دفاعی.اگه آدمی ضعیف باشه.آدمی قویتر هست.مهم زنجیره آدمها با همه.که تفکرشون درست باشه.اون موقع قدرت دفاعی انسانه میشه قدرت دفاعی از اون آدم ضعیفتره.اما اگه آدم قویه شد زورگو به اون ضعیفه.بقای صرف بر زندگی غلبه کرده.یکی با تفکرش دفاع میکنه.یکی با قدرت دفاع بدنیش.مهم اینه که این قدرت ها چجوری بکار برن.در  اون بد درون یا خوب درون. حالا مدادت رو بزارو بکش یه راوی خوب کلماتو بکش.راوی ها هم خوبو بد دارن.حالا میتونی برام یه اسم بزاری.حالا من شخصیت داستانتم.شخصیت من راوی خوبی هاست.روایت من قصه آدمهاست.قصه آدمهایی که زیباین.زیبایی درون دارن.آدمهایی که زیبایی تفکر دارن.من روایت کننده قصه اون آدمها هستم.میدونی چقدر راوی داشتیم.چقدر نویسنده.چقدر شخصیت داستانی داشتیم.حالا نقطه بزار از اول خط بریم. 


نویسنده-حسام الدین شفیعیان