حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

فصل 22

1  و چون عید فطیر که به فِصَح معروف است نزدیک شد،
2  رؤسای کهنه و کاتبان مترصّد می‌بودند که چگونه او را به قتل رسانند، زیرا که از قوم ترسیدند.
3  امّا شیطان در یهودای مسمّیٰ به اسخریوطی که از جمله آن دوازده بود داخل گشت،
4  و او رفته با رؤسای کهنه و سرداران سپاه گفتگو کرد که چگونه او را به ایشان تسلیم کند.
5  ایشان شاد شده، با او عهد بستند که نقدی به وی دهند.
6  و او قبول کرده، در صدد فرصتی برآمد که اورا در نهانی از مردم به ایشان تسلیم کند.
7  امّا چون روز فطیر که در آن می‌بایست فِصَح را ذبح کنند رسید،
8  پطرس و یوحنّا را فرستاده، گفت، بروید و فِصَح را بجهت ما آماده کنید تا بخوریم.
9  به وی گفتند، در کجا می‌خواهی مهیّا کنیم؟
10  ایشان را گفت، اینک، هنگامی که داخل شهر شوید، شخصی با سبوی آب به شما برمی‌خورد. به خانه‌ای که او درآید، از عقب وی بروید،
11  و به صاحب خانه گویید، استاد تو رامی‌گوید مهمانخانه کجا است تا در آن فِصَح را با شاگردان خود بخورم.
12  او بالاخانهای بزرگ و مفروش به شما نشان خواهد داد؛ در آنجا مهیّا سازید.
13  پس رفته چنانکه به ایشان گفته بود یافتند و فِصَح را آماده کردند.
14  و چون وقت رسید، با دوازده رسول بنشست.
15  و به ایشان گفت، اشتیاق بی‌نهایت داشتم که پیش از زحمت دیدنم، این فِصَح را با شما بخورم.
16  زیرا به شما می‌گویم از این دیگر نمی‌خورم تا وقتی که در ملکوت خدا تمام شود.
17  پس پیالهای گرفته، شکر نمود و گفت، این را بگیرید و در میان خود تقسیم کنید.
18  زیرا به شما می‌گویم که تا ملکوت خدا نیاید، از میوهٔ مَو دیگر نخواهم نوشید.
19  و نان را گرفته، شکر نمود و پاره کرده، به ایشان داد و گفت، این است جسد من که برای شما داده می‌شود؛ این را به یاد من بجا آرید.
20  و همچنین بعد از شام پیاله را گرفت و گفت، این پیاله عهد جدید است در خون من که برای شما ریخته می‌شود.
21  لیکن اینک، دست آن کسی که مرا تسلیم می‌کند با من در سفره است.
22  زیرا که پسر انسان برحسب آنچه مقدّر است، می‌رود لیکن وای بر آن کسی که او را تسلیم کند.
23  آنگاه از یکدیگر شروع کردند به پرسیدن که کدام یک از ایشان باشد که این کار بکند؟
24  ودر میان ایشان نزاعی نیز افتاد که کدام یک از ایشان بزرگتر می‌باشد.
25  آنگاه به ایشان گفت، سلاطین امّت‌ها بر ایشان سروری می‌کنند و حکّامِ خود را ولینعمت می‌خوانند.
26  لیکن شما چنین مباشید، بلکه بزرگتر از شما مثل کوچکتر باشد و پیشوا چون خادم.
27  زیرا کدامی‌ک بزرگتر است؟ آنکه به غذا نشیند یا آنکه خدمت کند؟ آیا نیست آنکه نشسته است؟ لیکن من در میان شما چون خادم هستم.
28  و شما کسانی می‌باشید که در امتحانهای من با من به سر بردید.
29  و من ملکوتی برای شما قرار می‌دهم چنانکه پدرم برای من مقرّر فرمود،
30  تا در ملکوت من از خوان من بخورید و بنوشید و بر کرسیها نشسته بر دوازده سبط اسرائیل داوری کنید.
31  پس خداوند گفت، ای شمعون، ای شمعون، اینک، شیطان خواست شما را چون گندم غربال کند،
32  لیکن من برای تو دعا کردم تا ایمانت تلف نشود؛ و هنگامی که تو بازگشت کنی برادران خود را استوار نما.
33  به وی گفت، ای خداوند حاضرم که با تو بروم حتّی در زندان و در موت.
34  گفت، تو را می‌گویم ای پطرس، امروز خروس بانگ نزده باشد که سه مرتبه انکار خواهی کرد که مرا نمی‌شناسی.
35  و به ایشان گفت، هنگامی که شما را بیکیسه و توشهدان و کفش فرستادم، به هیچ چیز محتاج شدید؟ گفتند، هیچ.
36  پس به ایشان گفت، لیکن الآن هر کهکیسه دارد، آن را بردارد و همچنین توشهدان را و کسی که شمشیر ندارد جامه خود را فروخته، آن را بخرد.
37  زیرا به شما می‌گویم که این نوشته در من می‌باید به انجام رسید، یعنی با گناهکاران محسوب شد؛ زیرا هر چه در خصوص من است، انقضا دارد.
38  گفتند، ای خداوند اینک، دو شمشیر. به ایشان گفت، کافی است.
39  و برحسب عادت بیرون شده، به کوه زیتون رفت و شاگردانش از عقب او رفتند.
40  و چون به آن موضع رسید، به ایشان گفت، دعا کنید تا در امتحان نیفتید.
41  و او از ایشان به مسافت پرتاپ سنگی دور شده، به زانو درآمد و دعا کرده، گفت،
42  ای پدر اگر بخواهی این پیاله را از من بگردان، لیکن نه به خواهش من بلکه به ارادهٔ تو.
43  و فرشته‌ای از آسمان بر او ظاهر شده، او را تقویت می‌نمود.
44  پس به مجاهده افتاده، به سعی بلیغتر دعا کرد، چنانکه عرق او مثل قطرات خون بود که بر زمین می‌ریخت.
45  پس از دعا برخاسته، نزد شاگردان خود آمده، ایشان را از حزن در خواب یافت.
46  به ایشان گفت، برای چه در خواب هستید؟ برخاسته، دعا کنید تا در امتحان نیفتید!
47  و سخن هنوز بر زبانش بود که ناگاه جمعیآمدند و یکی از آن دوازده که یهودا نام داشت بر دیگران سبقت جُسته، نزد عیسی آمد تا او را ببوسد.
48  و عیسی بدو گفت، ای یهودا آیا به بوسه پسر انسان را تسلیم می‌کنی؟
49  رفقایش چون دیدند که چه می‌شود، عرض کردند، خداوندا به شمشیر بزنیم؟
50  و یکی از ایشان، غلام رئیس کهنه را زده، گوش راست او را از تن جدا کرد.
51  عیسی متوجّه شده گفت، تا به این بگذارید. و گوش او را لمس نموده، شفا داد.
52  پس عیسی به رؤسای کهنه و سرداران سپاه هیکل و مشایخی که نزد او آمده بودند گفت، گویا بر دزد با شمشیرها و چوبها بیرون آمدید.
53  وقتی که هر روزه در هیکل با شما می‌بودم دست بر من دراز نکردید، لیکن این است ساعت شما و قدرت ظلمت.
54  پس او را گرفته بردند و به سرای رئیس کهنه آوردند و پطرس از دور از عقب می‌آمد.
55  و چون در میان ایوان آتش افروخته، گردش نشسته بودند، پطرس در میان ایشان بنشست.
56  آنگاه کنیزکی چون او را در روشنی آتش نشسته دید، بر او چشم دوخته، گفت، این شخص هم با او می‌بود.
57  او وی را انکار کرده، گفت، ای زن او را نمی‌شناسم.
58  بعد از زمانی دیگری او را دیده گفت، تو از اینها هستی. پطرس گفت، ای مرد، من نیستم.
59  و چونتخمیناً یک ساعت گذشت، یکیدیگر با تأکید گفت، بلاشکّ این شخص از رفقای او است زیرا که جلیلی هم هست.
60  پطرس گفت، ای مرد نمی‌دانم چه می‌گویی؟ در همان ساعت که این را می‌گفت، خروس بانگ زد.
61  آنگاه خداوند روگردانیده، به پطرس نظر افکند. پس پطرس آن کلامی را که خداوند به وی گفته بود به‌خاطر آورد که، قبل از بانگ زدن خروس سه مرتبه مرا انکار خواهی کرد.
62  پس پطرس بیرون رفته، زارزار بگریست.
63  و کسانی که عیسی را گرفته بودند، او را تازیانه زده، استهزا نمودند.
64  و چشم او را بسته طپانچه بر رویش زدند و از وی سؤال کرده، گفتند، نبوّت کن! کِه تو را زده است؟
65  و بسیار کفر دیگر به وی گفتند.
66  و چون روز شد، اهل شورای قوم یعنی رؤسای کهنه و کاتبان فراهم آمده، در مجلس خود او را آورده،
67  گفتند، اگر تو مسیح هستی به ما بگو. او به ایشان گفت، اگر به شما گویم مرا تصدیق نخواهید کرد.
68  و اگر از شما سؤال کنم جواب نمی‌دهید و مرا رها نمی‌کنید.
69  لیکن بعد از این پسر انسان به طرف راست قوّت خدا خواهد نشست.
70  همه گفتند، پس تو پسر خدا هستی؟ او به ایشان گفت، شما می‌گویید که من هستم.
71  گفتند، دیگر ما را چه حاجت به شهادت است؟ زیرا خود از زبانش شنیدیم.

فصل 23

فصل   23

1  پس تمام جماعت ایشان برخاسته، او را نزد پیلاطُس بردند.
2  و شکایت بر او آغاز نموده، گفتند، این شخص را یافته‌ایم که قوم را گمراه می‌کند و از جزیه دادن به قیصر منع می‌نماید و می‌گوید که خود مسیح و پادشاه است.
3  پس پیلاطُس از او پرسیده، گفت، آیا تو پادشاه یهود هستی؟ او در جواب وی گفت، تو می‌گویی.
4  آنگاه پیلاطُس به رؤسای کهنه و جمیع قوم گفت که، در این شخص هیچ عیبی نمی‌یابم.
5  ایشان شدّت نموده، گفتند که قوم را می‌شوراند و در تمام یهودیه از جلیل گرفته تا به اینجا تعلیم می‌دهد.
6  چون پیلاطُس نام جلیل را شنید، پرسید که آیا این مرد جلیلی است؟
7  و چون مطلّع شد که از ولایت هیرودیس است او را نزد وی فرستاد، چونکه هیرودیس در آن ایّام در اورشلیم بود.
8  امّا هیرودیس چون عیسی را دید، بغایت شاد گردید زیرا که مدّت مدیدی بود می‌خواست او را ببیند چونکه شهرت او را بسیار شنیده بود و مترصّد می‌بود که معجزهای از او بیند.
9  پس چیزهای بسیار از وی پرسید لیکن او به وی هیچ جواب نداد.
10  و رؤسای کهنه و کاتبان حاضر شده، به شدّت تمام بر وی شکایت می‌نمودند.
11  پس هیرودیس با لشکریان خود او را افتضاح نموده و استهزا کرده، لباس فاخر بر او پوشانید و نزد پیلاطُس او را باز فرستاد.
12  و در همان روز پیلاطُس و هیرودیس با یکدیگر مصالحه کردند، زیرا قبل از آن در میانشان عداوتی بود.
13  پس پیلاطُس روسای کهنه و سرادران و قوم را خوانده،
14  به ایشان گفت، این مرد را نزد من آوردید که قوم را می‌شوراند. الحال من او را در حضور شما امتحان کردم و از آنچه بر او ادّعا می‌کنید اثری نیافتم.
15  و نه هیرودیس هم زیرا که شما را نزد او فرستادم و اینک، هیچ عمل مستوجب قتل از او صادر نشده است.
16  پس او را تنبیه نموده، رها خواهم کرد.
17  زیرا او را لازم بود که هر عیدی کسی را برای ایشان آزاد کند.
18  آنگاه همه فریاد کرده، گفتند، او را هلاک کن و بَرْاَبّا را برای ما رها فرما.
19  و او شخصی بود که به‌سبب شورش و قتلی که در شهر واقع شده بود، در زندان افکنده شده بود.
20  باز پیلاطُس ندا کرده، خواست که عیسی را رها کند.
21  لیکن ایشان فریاد زده گفتند، او را مصلوب کن، مصلوب کن.
22  بار سوم به ایشان گفت، چرا؟ چه بدی کرده است؟ من در او هیچ علّت قتل نیافتم. پس او را تأدیب کرده رها می‌کنم.
23  امّا ایشان به صداهای بلند مبالغه نموده، خواستند که مصلوب شود و آوازهای ایشان و رؤسای کهنه غالب آمد.
24  پس پیلاطُس فرمود که برحسب خواهش ایشان بشود.
25  و آن کس را که به‌سبب شورش و قتل در زندان حبس بود که خواستند، رها کرد و عیسی را به خواهش ایشان سپرد.
26  و چون او را می‌بردند، شمعون قیروانی راکه از صحرا می‌آمد مجبور ساخته، صلیب را بر او گذاردند تا از عقب عیسی ببرد.
27  و گروهی بسیار از قوم و زنانی که سینه میزدند و برای او ماتم می‌گرفتند، در عقب او افتادند.
28  آنگاه عیسی به سوی آن زنان روی گردانیده، گفت، ای دختران اورشلیم برای من گریه مکنید، بلکه بجهت خود و اولاد خود ماتم کنید.
29  زیرا اینک، ایّامی می‌آید که در آنها خواهند گفت، خوشابحال نازادگان و رحمهایی که بار نیاوردند و پستانهایی که شیر ندادند.
30  و در آن هنگام به کوه‌ها خواهند گفت که، بر ما بیفتید و به تلّها که ما را پنهان کنید.
31  زیرا اگر این کارها را به چوب تر کردند، به چوب خشک چه خواهد شد؟
32  و دو نفر دیگر را که خطاکار بودند نیز آوردند تا ایشان را با او بکشند.
33  و چون به موضعی که آن را کاسه سر می‌گویند رسیدند، او را در آنجا با آن دو خطاکار، یکی بر طرف راست و دیگری بر چپ او مصلوب کردند.
34  عیسی گفت، ای پدر اینها را بیامرز، زیرا که نمی‌دانند چه می‌کنند. پس جامه‌های او را تقسیم کردند و قرعه افکندند.
35  و گروهی به تماشا ایستاده بودند. و بزرگان نیز تمسخرکنان با ایشان می‌گفتند، دیگران را نجات داد. پس اگر او مسیح و برگزیده خدا می‌باشد خود را برهاند.
36  و سپاهیان نیز او را استهزا می‌کردند وآمده، او را سرکه می‌دادند،
37  و می‌گفتند، اگر تو پادشاه یهود هستی خود را نجات ده.
38  و بر سر او تقصیرنامه‌ای نوشتند به خطّ یونانی و رومی و عبرانی که این است پادشاه یهود.
39  و یکی از آن دو خطاکارِ مصلوب بر وی کفر گفت که، اگر تو مسیح هستی خود را و ما را برهان.
40  امّا آن دیگری جواب داده، او را نهیب کرد و گفت، مگر تو از خدا نمی‌ترسی؟ چونکه تو نیز زیر همین حکمی.
41  و امّا ما به انصاف، چونکه جزای اعمال خود را یافته‌ایم، لیکن این شخص هیچکار بیجا نکرده است.
42  پس به عیسی گفت، ای خداوند، مرا به یاد آور هنگامی که به ملکوت خود آیی.
43  عیسی به وی گفت، هرآینه به تو می‌گویم امروز با من در فردوس خواهی بود.
44  و تخمیناً از ساعت ششم تا ساعت نهم، ظلمت تمام روی زمین را فرو گرفت.
45  و خورشید تاریک گشت و پرده قدس از میان بشکافت.
46  و عیسی به آواز بلند صدا زده، گفت، ای پدر به دستهای تو روح خود را می‌سپارم. این را بگفت و جان را تسلیم نمود.
47  امّا یوزباشی چون این ماجرا را دید، خدا را تمجید کرده، گفت، در حقیقت، این مرد صالح بود.
48  و تمامی گروه که برای این تماشا جمع شده بودند چون این وقایع را دیدند، سینه زنان برگشتند.
49  وجمیع آشنایان او از دور ایستاده بودند، با زنانی که از جلیل او را متابعت کرده بودند تا این امور را ببینند.
50  و اینک، یوسف نامی از اهل شورا که مرد نیکو و صالح بود،
51  که در رأی و عمل ایشان مشارکت نداشت و از اهل رامه، بلدی از بلاد یهود بود و انتظار ملکوت خدا را می‌کشید،
52  نزدیک پیلاطُس آمده، جسد عیسی را طلب نمود.
53  پس آن را پایین آورده، در کتان پیچید و در قبری که از سنگ تراشیده بود و هیچ‌کس ابداً در آن دفن نشده بود سپرد.
54  و آن روز تهیّه بود و سَبَّت نزدیک می‌شد.
55  و زنانی که در عقب او از جلیل آمده بودند، از پی او رفتند و قبر و چگونگی گذاشته شدنِ بدن او را دیدند.
56  پس برگشته، حنوط و عطریّات مهیّا ساختند و روز سَبَّت را به حسب حکم آرام گرفتند.

فصل 24

 پس در روز اوّل هفته، هنگام سپیدهصبح، حنوطی را که درست کرده بودند با خود برداشته، به سر قبر آمدند و بعضی دیگران همراه ایشان.
 و سنگ را از سر قبر غلطانیده دیدند.
 چون داخل شدند، جسد خداوند عیسی را نیافتند.
 و واقع شد هنگامی که ایشان از اینامر متحیّر بودند که ناگاه دو مرد در لباس درخشنده نزد ایشان بایستادند.
 و چون ترسان شده، سرهای خود را به سوی زمین افکنده بودند، به ایشان گفتند، چرا زنده را از میان مردگان می‌طلبید؟
 در اینجا نیست، بلکه برخاسته است. به یاد آورید که چگونه وقتی که در جلیل بود شما را خبر داده،
 گفت، ضروری است که پسر انسان به دست مردم گناهکار تسلیم شده، مصلوب گردد و روز سوم برخیزد.
 پس سخنان او را به‌خاطر آوردند.
 و از سر قبر برگشته، آن یازده و دیگران را از همهٔ این امور مطّلع ساختند.
10  و مریم مجدلیه و یونا و مریم مادر یعقوب و دیگر رفقای ایشان بودند که رسولان را از این چیزها مطّلع ساختند.
11  لیکن سخنان زنان را هذیان پنداشته، باور نکردند.
12  امّا پطرس برخاسته، دوان دوان به سوی قبر رفت و خمشده، کفن را تنها گذاشته دید. و از این ماجرا در عجب شده، به خانهٔ خود رفت.
13  و اینک، در همان روز دو نفر از ایشان می‌رفتند به سوی قریهای که از اورشلیم به مسافتِ شصت تیر پرتاب دور بود و عِموآس نام داشت.
14  و با یکدیگر از تمام این وقایع گفتگو می‌کردند.
15  و چون ایشان در مکالمه و مباحثه می‌بودند، ناگاه خودِ عیسی نزدیک شده، با ایشان همراه شد.
16  ولی چشمان ایشان بسته شد تا او را نشناسند.
17  او به ایشان گفت، چه حرفهااست که با یکدیگر می‌زنید و راه را به کدورت می‌پیمایید؟
18  یکی که کَلِیُوپاس نام داشت در جواب وی گفت، مگر تو در اورشلیم غریب و تنها هستی و از آنچه در این ایّام در اینجا واقع شد واقف نیستی؟
19  به ایشان گفت، چه چیز است؟ گفتندش، دربارهٔ عیسی ناصری که مردی بود نبی و قادر در فعل و قول در حضور خدا و تمام قوم،
20  و چگونه رؤسای کَهَنه و حکّامِ ما او را به فتوای قتل سپردند و او را مصلوب ساختند.
21  امّا ما امیدوار بودیم که همین است آنکه می‌باید اسرائیل را نجات دهد. و علاوه بر این همه، امروز از وقوع این امور روز سوم است،
22  و بعضی از زنان ما هم ما را به حیرت انداختند که بامدادان نزد قبر رفتند،
23  و جسد او را نیافته، آمدند و گفتند که فرشتگان را در رؤیا دیدیم که گفتند او زنده شده است.
24  و جمعی از رفقای ما به سر قبر رفته، آن چنانکه زنان گفته بودند یافتند، لیکن او را ندیدند.
25  او به ایشان گفت، ای بی‌فهمان و سستدلان از ایمان آوردن به آنچه انبیا گفته‌اند.
26  آیا نمی‌بایست که مسیح این زحمات را بیند تا به جلال خود برسد؟
27  پس از موسی و سایر انبیا شروع کرده، اخبار خود را در تمام کتب برای ایشان شرح فرمود.
28  و چون به آن دهی که عازم آن بودند رسیدند، او قصد نمود که دورتر رود.
29  و ایشان الحاح کرده، گفتند که با ما باش. چونکه شب نزدیک است و روز به آخر رسیده. پس داخل گشته، با ایشان توقّف نمود.
30  و چون با ایشان نشسته بود، نان را گرفته، برکت داد و پاره کرده، به ایشان داد.
31  که ناگاه چشمانشان باز شده، او را شناختند. و در ساعت از ایشان غایب شد.
32  پسبا یکدیگر گفتند، آیا دل در درون ما نمیسوخت، وقتی که در راه با ما تکلّم می‌نمود و کتب را بجهت ما تفسیر می‌کرد؟
33  و در آن ساعت برخاسته، به اورشلیم مراجعت کردند و آن یازده را یافتند که با رفقای خود جمع شده
34  می‌گفتند، خداوند در حقیقت برخاسته و به شمعون ظاهر شده است.
35  و آن دو نفر نیز از سرگذشت راه و کیفیت شناختن او هنگام پاره کردن نان خبر دادند.
36  و ایشان در این گفتگو می‌بودند که ناگاه عیسی خود در میان ایشان ایستاده، به ایشان گفت، سلام بر شما باد.
37  امّا ایشان لرزان و ترسان شده، گمان بردند که روحی می‌بینند.
38  به ایشان گفت، چرا مضطرب شدید و برای چه در دلهای شما شُبَهات روی می‌دهد؟
39  دستها و پایهایم را ملاحظه کنید که من خود هستم و دست بر من گذارده ببینید، زیرا که روح گوشت و استخوان ندارد، چنانکه می‌نگرید که در من است.
40  این را گفت و دستها و پایهای خود را بدیشان نشان داد.
41  و چون ایشان هنوز از خوشی تصدیق نکرده، در عجب مانده بودند، به ایشان گفت، چیز خوراکی در اینجا دارید؟
42  پس قدری از ماهی بریان و از شانه عسل به وی دادند.
43  پس آن را گرفته پیش ایشان بخورد.
44  و به ایشان گفت، همین است سخنانی که وقتی با شما بودم گفتم ضروری است که آنچه در تورات موسی و صحف انبیا و زبور دربارهٔ منمکتوب است به انجام رسد.
45  و در آن وقت ذهن ایشان را روشن کرد تا کتب را بفهمند.
46  و به ایشان گفت، بر همین منوال مکتوب است و بدینطور سزاوار بود که مسیح زحمت کشد و روز سوم از مردگان برخیزد.
47  و از اورشلیم شروع کرده، موعظه به توبه و آمرزش گناهان در همهٔ امّت‌ها به نام او کرده شود.
48  و شما شاهد بر این امور هستید.
49  و اینک، من موعود پدر خود را بر شما می‌فرستم. پس شما در شهر اورشلیم بمانید تا وقتی که به قوّت از اعلی آراسته شوید.
50  پس ایشان را بیرون از شهر تا بیت عَنْیَا برد و دستهای خود را بلند کرده، ایشان را برکت داد.
51  و چنین شد که در حین برکت دادنِ ایشان، از ایشان جدا گشته، به سوی آسمان بالا برده شد.
52  پس او را پرستش کرده، با خوشی عظیم به سوی اورشلیم برگشتند.
53  و پیوسته در هیکل مانده، خدا را حمد و سپاس می‌گفتند. آمین.