حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

اینجا آسمان زیبا هست...

پشت پنچره می ایستدو نگاه میکند.چند کبوتر در هوا چرخ زنان میچرخندو میان میشینند روی بالکن کوچکی که کودکی با لباس آبی پشت آن ایستاده است.

آهای کبوترا سلام کجا میرید منم ببرید من اینجا دلم گرفته نگاه کنید من موهامو زدم  خیلی دلم میخواد موهام رو شونه کنم اما نمیشه.

کبوترها بلند میشوند و در هوا در اسمان آبی میچرخند.

راستی اون بالا تو آسمون من موهامو دوباره اگه در بیاد راستی اونجا غذا چی میخورن

من دلم کیک شکلاتی میخواد من میخوام سوار یه بادبادک بشم برم به آسمون راستی خونه خدا کجاست؟

من خیلی دلم میخواد خدارو ببینم من دلم میخواد فرشته هارو ببینم.

راستی  چرا من اینجا آوردن چرا موهامو زدن من چکارم شده مگه من میخوام برم فوتبال بازی کنم دلم میخواد سوار دوچرخم بشمو بگردمو بگردم.

راستی اگه مامان امشب برام سوپ درست کنه از اون سوپ جوهایی که لیمو توش میزنه دوست دارم. خیلی دلم میخواد برم اتاقم اون گوشه که کلی نقاشی کشیدم نقاشی آسمون نقاشی ابرهای قشنگ کلی آدم کلی خونه.

راستی اگه بابا برام گل بیاره میزارم رو تراس کوچیک اینجا کلی دونه میریزم پرنده ها بیان بخورن اونا خیلی قشنگ پرواز میکنن.

کاش منم بتونم پرواز کنم.

دلم میخواد برم به آسمونها اون بالا بالا. دلم اینجا گرفته.

روی تخت دراز میکشد . آخ چقدر بدنم درد میکنه. نمیدونم چرا اینقدر تنم درد میکنه. کاش دوباره مثل اون روزها برم به کوه برم بالا اونجا که شهر کوچیک میشه من همه شهرو میبینم سوار چرخ و فلک بشم. برم به اون بالا که تکون تکون میخوره بعد نگاه کنم از اون بالا چقدر آسمون اونجا قشنگه.

کتاب را بر میدارد شازده کوچولو 

دیگه حوصله خوندن این کتاب رو هم ندارم سرم درد میکنه نمیتونم دیگه بقیشو بخونم باشه بعدان میخونم.

دستی به پاهای نحیفش میکشد وای چقدر لاغر شدم انگار من شدم یک بادبادک اصلان من یه بادبادکم شایدم یک آدمک چوبی

صدای تق تق آرام در

زنی وارد اتاق میشود

سلام پسر گلم 

سلام مامان چه خوب شد اومدی دلم خیلی گرفته

آفرین پسرم زود خوب میشی میریم خونه میریم پارک

وای سوار چرخ فلک

آره

راستی مامان  اتاقم رو بازی هامو جمع نکنی برمیگردم

آره مامان بر میگردی پسرم خوب میشی

راستی بابا کجاست

تعمیرگاه پسرم ماشین خراب شده

اون ماشینو بفروشه یک بنز بخره

ماشینمون خوبه پسرم بابا میره مسافر کشی تا بتونه برات یک اسباب بازی قشنگ بخره

بیژن اینا بنز خریدن دیدی

آره مبارکشون باشه

پسرم دلت چی میخواد

خیلی خسته ام مامان میخوام بخوابم

بخواب پسرم خوابای قشنگ ببینی من میرم برات بپرسم ببینم میتونم بستنی بهت بدم 

آخ جون بستنی خیلی تشنه شدم 

خب آب بخور

نه دلم خنکی میخواد

آب تو یخچال هست که

آره بستنی الان دلم میخواد

برم بپرسم ببینم میشه

باشه

کبوترا مامانم برام بستنی خریده

به تراس نزدیک میشود

کبوتری روی بالکن نشسته

دستش را به پنچره تکیه میدهد

مینشیند

چشمانش به سقف خیره  میماند

پسرم   بیا بستنی میتونی.....

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

((کنار خیابان..روی یک بلندی))

((کنار خیابان..روی یک بلندی))

 

برق آشپزخانه را روشن می کند.از یخچال قوطی نوشابه زرد را به داخل لیوان می ریزد و به همراه نصف پیتزا روی اپن قرار میدهد.دختر بچه ای خوشحال با اسباب بازی های جدیدش بازی میکند..عروسکی که آواز عربی ای سر میدهد و دستش را بالا و پایین میکند.با دامن چین دار و کفش های پاشنه دار می خندد..عروسک پلاستیکی اش را پرت میکند و او را جایگزین او میکند.زن بسته ای قرص را از داخل کیفش در میاورد و یک دانه از آن را جدا میکند و در نوشابه حل میکند و با قاشق مدام هم میزند تا حل شود.به همراه پیتزا برای دختر بچه میبرد او همچنان در حال بازی کردن است با دیدن پیتزا و نوشابه خنده اش را بیشتر میکند و با خوشحالی شروع به خوردن میکند ..زن نگاهی میکندو به او می خندد.

داخل اتاق می شود و شروع میکند به لباس پوشیدن ماتیک و کفش های نو همه را سر هم میکند و به خودش حسابی میرسد روبروی آینه می ایستد و نگاهی با تائید و تکان دادن سرش.برق را خاموش می کند.

دختر بچه بعد از خوردن پیتزا همچنان مشغول بازی کردن است پلک هایش سنگین شده است و خنده اش کم و کمتر منتظر میشود آنقدر که خوابش میبرد پتویی می آورد و روی او می اندازد و به آرامی در را باز میکند و داخل کوچه میشود.

به خیابان اصلی که میرسد سوار تاکسی میشود بعد از طی کردن مسافتی پیاده میشود و پیاده رو را بالا و پایین میکند..بعد از نگاه کردن به ویترین های مغازه ها و خوردن یک لیوان شیرموز به کنار خیابان میرود روسری اش را عقب میدهد و منتظر میشود اتومبیل هایی که پشت سرهم می ایستند هر کدام چیزی می گویند صف طولانی کم کم خلوت میشود.نگاهی به اطرافش میکند ..مرد میانسالی بهترین پیشنهاد را به او می دهد.نزدیکتر میشود بعد از کمی صحبت سوار میشود.

صدای خنده هایی که بعد از پیمودن مسیری از داخل ماشین بلند میشود.سر چراغ قرمز که میرسند زن شیشه را پایین می دهد کودکی در حال فروختن گل است صدایش میکند با دیدن او مات و مبهوت میشود دقت بیشتری میکند از اتومبیل پیاده می شود...................

زن به دنبال دختر میرود هر چه صدایش میکند فایده ای ندارد.اسم دختر خودش را مدام صدا میزند دختر گلفروش می ایستد زن همچنان  دنبالش میکند.نزدیک او که میشود سر جایش میخکوب میشود به چشمان دختر بچه خیره میشود.

هانیه خودتی اینجا چکار میکنی..چجوری اومدی بیرون مگه تو نخوابیده بودی.

بیا دنبالم ..بیا مامان میخوام ببرمت یک جای خوب.

هانیه کجا میری وایستا ..منم بیام..نرو.

داخل کوچه که میشود دختر بچه گلهایش را پرت میکند به گوشه ای..دنبالش میکند..داخل ساختمان نیمه ساخته ای می شوند.

هانیه دخترم ..اینجا چرا آوردی منو..کجا میخوای ببریم.

بیا مامان یک جای خوب باید بریم بالا.

از پله ها بالا میروند آنقدر که به پشت بام میرسند دختر جلو میرود و سر تیغه می ایستد.

مواظب باش ..اونجا برای چی ایستادی.

هیچی مامان از اینجا بهتر معلوم میشه..بیا جلو تا بهت نشون بدم.

جلو میرود و کنارش می ایستد ..کجا..چی ..رو میخوای بهم نشون بدی.

با دست اشاره میکندو روبرویش را نشان میدهد.

همانجایی که از ماشین پیاده شده است را می بیند ..شلوغ است عده ای دور هم حلقه زدن و از جیب هایشان پول در می آورند و روی جنازه ی زنی می اندازند.مردی کنار جنازه ایستاده و شیون میکند.

دخترک به مادرش زل زده..رویش را بر میگرداند.

بیا بریم یک طبقه بالاتر تا یک چیز دیگه هم بهت نشون بدم.

با تعجب نگاهی به دخترک می کند.کدوم بالاتر اینجا دیگه آخرشه.

نه..چشماتو ببند..من میبرمت.

چشمانش را می بندد.

طبقه ای دیگر درست مثل همان جایی که چند دقیقه پیش بودند ..نگاهی می کند دیگر خبری از آن خیابان و شلوغی نیست.

بر می گردد هر چه دقت می کند و اطرافش را نگاه می کند فایده ای ندارد.اثری از دخترش نیست تنها دسته گلی که گوشه ای افتاده است.روبرویش را نگاه میکند.به یک نقطه خیره می شود به زمین می افتد ..دستش را دراز میکندو فریاد میکشد.

دخترک را روی برانکار گذاشته اند و صورتی که زیر پارچه ای سفید نا پیدا شده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

داستان شماره2/قطار شماره123/

قطار شماره123

 

داستان شماره2

 

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...

رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.پیرمردی در حال دست تکان دادن است.پوست نارنگی

.مقداری آب یخ..پیرمرد صورتش را می گیرد و به زمین می افتد.کوپه14-چند جوان موتراشیده با کلاه های

هم رنگ یکی دفترچه سفید رنگی را نگاه می کند اون یکی که موهاش چند نمره بالاتره به نشان روی آستینش

نگاه می کند و کتابی بدست دارد که فقط یک صفحه ی آن را می خواند همان عکسی که بین صفحه 45و 46

قرار داده است.روی صورتش چند لک دارد مدام دهنش می جنبد ..تخمه آفتابگردان.بادام خاکی. خیلی لاغر

و قد کوتاه رو آستینش یک خط داره حسابی مشغول خواندن کتاب عاشق فلسفه.فقط چند دقیقه سکوت و دوباره

همهمه خاطره..جک .پیرمردبه کمک چند لباس آبی به داخل سالن برده شد بعد از خوردن یک لیوان آب حالش

سرجایش آمد در واگن 3..انتهای سالن مردی کنار پنجره ایستاده و سیگار می کشد.کوپه18-فروشنده با سبیلهای پت

پهنش ور می رود زنی جوان از کنار مردی که در انتهای سالن ایستاده رد می شود.بفرما سیگار تنها تکه ای است که

زن به مرد می اندازد ..فروشنده که دم در کوپه اش ایستاده به طرف مرد می رودو در مقابل زن یقه مرد را می گیرد

و درگیری پیش می آید سیگارش می افتد با دخالت چندنفر از هم سوا می شوند بعد از رد و بدل شدن چند بدو بیراه

مرد فروشنده یواشکی به زن چشمکی می زند .زن تا رسیدن به ایستگاه اول چند بار پارچ آب را به کوپه 18 می آورد

و برمی گردد و در انتهای سالن طی همین چند دفه سری هم به دستشویی می زند و پارچ را چپه به کوپه اش می برد.

دختری جوان در جایی دورتر از اینجا ساعت 4قرار دارد ..اتومبیل پراید .مردی که موهایش بلند است.یک شاخه گل رز..

آبمیوه .پارک و برگشت به خانه..حرف های مادرش را گوش می دهد  می داند که باید یکسال بیشتر صبر کند تا صاحب

عکسی که زیر فرش است برگردد.موبایل زن زنگ می زند پارچ دیگر دستش نیست و خالی سرجایش است پدرش است

ماجرای نارنگی و آبی که به صورتش خورده را تعریف می کند و سفارش می کند که زیاد پیش مادرش نماند و گول

حرف هایش را نخورد و چند فحش جور و واجور هم با لقب مرتیکه به کسی می دهد که حتی یک بار هم ندیده اش و دخترش

را سفارش می کند که مواظب آن مرتیکه نام باشد .شب فرا رسیده است.وقت شام است ..کوپه 18-فروشنده دو پرس غذا گرفته

است و به جای خوردن غذا در رستوران قطار می رود تا در کوپه ای همین نزدیکی ها شامش را بخورد .کوپه 14-ضیافت شام

.گروه بی موها و چند لاخ شوید بیشترها دور هم حلقه زدن و مشغول تقسیم غذاهای سفارشی خانه و آشپزخانه مادر هستن از کتلت

و کوکوسبزی تا اسفناج در بساط ضیافت شام پیدا است و یک نوشابه خانواده.قطار می رودو می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش

برسد.کوله ها آماده کنار در کوپه روی هم چیده شده اند.قطار به آرامی می ایستد ..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره

123..و مسافرانی که می روند تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند و قطار شماره 123که بزودی به سر جای اولش باز خواهد گشت.

 

قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1388

قطار شماره123 /ایستگاه آخر/

قطار شماره123

 

/ایستگاه آخر/

 

سریع می رودو آرام می ایستد .گاهی به آرامی تلق تلق می کند و گاهی به سرعت از تمام زندگی ای

که در جریان هست رد می شود.مناظری زیبا پنجره هایی هستن رو به قطار و آدمک هایی مصنوعی

کنار یک چارچوب و یک پنجره پشت یک حصار و رو به یک دنیا تنها قطارست که از پیچ و خم ها

رد می شود و قطار ها هستن که از کنار هم رد می شوند رد می شود و رد می شوندو می روند فقط قطارها.

آدمک ها از دیدن سایه های خود بر روی حصار های شیشه ای لذت می برند و با سایه ی خود دست تکان می دهند.

خیلی سالست که چند تکه آهن به هم چسبیده که سر و ته آن را فقط باید از جایی دورتر از زمین نگریست هم پای هم

می رون و می روند و می روند تا به آخرین ایستگاه برسند و باز نقطه سر خط.

زندگی در حرکتست و قطار دوربینی است که فقط از پشت آن می توان همه جا را نگاه کرد و عکس نگرفت مگر با قطاری

به شماره 123که در همین نزدیکیهاست و به ایستگاه آخرش رسیده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

((ماجراهای یک پیکان سفید یخچالی))

مثل همیشه پدال گازو آنچنان فشار میداد که انگار جی تی آی رو داره تو واقعیت پیاده میکنه ،همیشه بین خیال و واقعیت هیچ کدوم رو دوست نداره.

اینکه میگم مدل خاصیه واقعا راست میگم چون هیچ چیزیش نرمال نیست حتی غذا خوردنش.پشت فرمون تو جاده 2تا ساندویج کالباس رو پشت سرهم میخوره.حالا مسافر زیاد ببره و بیاره کالباس میشه گوشت‏ٌ‎ُّّّّ،خیلی دیگه سنگ تموم بزاره پیتزای یک نفره مخصوص رو زده بر بدن اساسی.همیشه خدا رادیو گوش میکنه عاشق سر و صداست اعتقادش اینه که سکوت مرگباره وقتی مخصوصا تو جاده داره میره.حالا اگه شب قبل فیلم ترسناک دیده باشه با مایه ی قبر و بکش بکش و دوئل که حتما سرعت ماشین رو تا 120 تا هم میبره و اگر هم از این برنامه های اعمال قانون و پارکینگ ببینه که سرعت رو تا 80تنظیم میکنه و اگر هم تصادف ببینه برای نیم ساعت تا 60تا میرونه اگر هم صحنه تصادف وخیم بنظرش بیاد تا 40 کلا و در مجموع حالت طبیعی کاملی نداره مثل عقربه شمار میمونه میچرخه تا جایی که تنظیم بشه مثل نماز خوندنش اینم بستگی به حالت های روحی خاصی داره که براش اتفاق میفته.و حتی رادیو گوش دادنش و حتی مثل خوابیدنش.اصلا در کل مجموعه ای از یک دگرگونیه برای خودش که برای خودش یک حالیه.زنش که میخواد ازش طلاق بگیره چون حسابی از دستش کفریه اونم واسه اینه که یه روز پنج جا میبره اینو میگردونه و یه بار یکی دوماه هم از خونه بیرون نمیبرش همچین هم مرد سالاره اونم از نوع چهار فصل .در عمرش یه بار استخر رفته اون یک بار هم چون میخواسته خفه بشه و هر چی دست و پا زده غریق نجات فکر کرده داره شکلک در میاره بیخیالش کرده و در آخر هم که جیغ بنفش زده ،بنده خدا اون فهمیده که قضیه کشتی کج و هاکی روی آب با لگد به سر جلویی نیست اومده نجاتش داده.

حالا هم هر وقت یادش میاد که قرار بوده به رحمت نرفته بره بیخیال هر چی آبو و آبتنی  میکنه و تو حموم با گذاشتن جوراب تو چاه یه استخر جادویی درست میکنه که هر چی موج و استخره تو خیالش پیاده میکنه و با فرمول کف شامپو احساس پولداری میکنه که بیا ببین چجوری کف خور میشه و باز کف پس بده.البته عاشق حموم نمرست میگه آدم رو یاد اجدادش میندازه همون اجداد ندیده و نشناختش که بقول خودش به مشت قربان خان دوم میرسه که الان باید ده کفن رو نداشته باشن که بپوسونند.

امروز هم مثل همیشه تو جاده داره میره اونم با سرعت 120 در 120 تا دائم و جدا شده از جسمش روح بدبختش قبضه شده تو سقف ماشین مثل یه بادکنک روحی باد شده که هر لحظه ممکنه بترکه، آخه شب قبل یه فیلم دزد و پلیسی دیده که یارو تازه وسطش با ماشینش پرواز هم میکرده و الانم همه فکرو حواسش به اینه که چجوری میتونه با پیکان مدل 54یجوری بپره که کسی شک نکنه و نفهمه که این پورشه نیست یا بینوه و حتما یه پیکان که داره اگزوزش کنده میشه و حالا مسافرای بدبخت که گیر این افتادن.یکیش که خوابش برده البته بیشتر بنظر میاد بیهوش شده چون چند دقیقه قبل داشت بندری ورزش میکرد اونم با ویبره بالا.اون یکی عقبی که تو یه دنیای دیگشت و مدام سرش رو اینور و اونور میده تا قشنگ آهنگ ضرب آهنگش که تو مخش با دوتا سیم رفته جا بیفته و بهتر م همینه چون اگه تو این دنیا بود الان یا بیهوش بود یا دل ترکونده بود یا مخ راننده رو.

در کل پرواز را به خاطر بسپار این اتومبیل روندنیست ، رو از روی این ساختن و بجای روندنی باید دوندنی یا مردنی، یا اگه میخواد برید شهربازی و پول زیادی رو هم ندارید  تا دلتون بخواد از ترس روح بترکونید رو خلاصه کردن در این اتومبیل سفید یخچالی تو زمین رفته ی سپر طلائی،با یک پنکه سقفی کوچیک و یک نور آبی آرامشبخش و کلی عروسک و جا چایی و جاموبایلی و با یک سگ کله فنری و روکش های از جنس پشم شیشه که خودش داده براش دور دوزی کردنش و حسابی هم تیره شده همچین  که یکم بشینی خودت متوجه انواع فعل و انفعالات رخ داره در پشت و قسمت گردنت خواهی شد.حالا امروز که سنگ تموم گذاشته یکدست زبون و پاچه یه چشم و بناگوش با نیم مثقال مغز گوسفند رو در حین رانندگی داره صرف انرژی گذاشتن رو سرعتش میکنه و حتما هم رمز جی تی آی  برای مخفی شدن ماشین از اعمال قانون رو زده که هیچ پلیسی به گرد پاش نمیرسه، یا کپسولی چیزی عقب ماشین داره که چهار چرخو میکنه بیست و چهار چرخ و پرواز را به خاطر بسپار مسافر مردنیست رو داره کوک میکنه.و آهنگ داخل ماشین که مدام ضرب میزنه و تازه لایت گوش دادنش رو به همه ی مسافرا یا دآوری  میکنه و اینکه قراره سرکوچه بده براش پرکنن آهنگای خارجی تند رو که این اسمش رو میگه پدال مدال نه اون که باید میفهمه نه اون که خونده فهمیده چه دست گلی رو ساخته و به جامعه ی آماده ی تکثیر به تکثیر و کپی به کپی جهانی داده و به نظرش اینه که خارجیا گوش بر هستن رو براش تداعی میکنه چون یک مسافر خارجی گیرش افتاده بوده که از سرعت بالای این حالش بد شده بوده و یک گاز محکم از گوشش گرفته و همیشه میگه که خارجیا خشن و گوش بر هستن چون اصلا و ابدا اینو قبول ندارن که گفتمان کنن از نوع بیهوش شدن و خود خوری  و حسابی رک و راست مشکل رو با حرکات رزمی صورت و دفاعی حل میکنن و اگرم زیاد سرعت بری به حقوق بشر یا حمایت از پرواز مسافر در حین سرعت میدن تا راننده متخلف عکسش تو صفحه ی اول کمیساریای عالی امنیت جهانی و ایزو چند هزار و

چند با مارک سرعت حداقل و حد اکثر چاپ کنن.حالا راننده تخلف کار با سرعت داره میره و دوربین آقای گزارشگر که دیگه کسی رو پیدا نکرده که ازش مصاحبه بگیره و مسافرای بیهوش و راننده ای که داره صحنه ی سرعت زیادش رو که کتمان کرده نگاه میکنه و تازه میگه اشتباهی رخ داده چون ادعا داره که فقط 40 تا از اون 120 تارو سعی کرده بره و دوربینه که تند رفته اونم تند تند.و پرسیدن زمان دقیق پخش فیلم گزارشگر و اتومبیل سفید یخچالی که با اگزوز کنده شده سر به هوا شده و نوشته پشت اون که سالار جاده ها اسب سفید من رو یدک میکشه تا پارکینگ.و دوتا ساندویچ کالباس بدون خیارشور کنار جاده با نوشابه و سسی که دست سازه و به اندازه ی یک لگن لباس توش فلفل پر کردن که وقتی میخوری بفهمی که چه سس با حالی رو داری میخوری.

 و یک اتوبوس   و راننده ای که تغییر کاربری  داده و به مسافر تبدیل شده با زبون قرمز شده و لپ های گل انداخته از هیجان بعد از خوردن فلفل سس یا سس فلفل.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-مهرماه 1393